تعداد بازدید 27
|
نویسنده |
پیام |
تشکر شده: |
|
|
idrom
ارسالها : 11
عضویت: 21 /10 /1392
سن: 24
|
پاسخ : 1 RE یادداشت های یک سایه ی تکچشم
قسمت دوم
رائیسا بیرون رفت . پیدا بود که خیلی هم تحمل دیدنم را ندارد . چند ثانیه به نظم وسوسه برانگیز بطری ها رنگارنگ در قفسه ی چسبیده به دیوار روبرویم خیره ماندم و بعد برای آخرین بار دستم را به دور لیوان خالی حلقه کردم . الکس از من پرسید که ” به اندازه ی کافی مست نیستی ؟ ” . من جوابی نداشتم . واقعن نمی دانستم که کافی یعنی چه . آن سوزشی که ودکا به گلویم انداخت ، شبیه نگاه کردن به رائیسای حالا بود . گرم و آرام ولی سرگیجه می آورد .جمجمه ی خالکوبی شده روی بازوی کنار دستی ام من را به یاد مرگ انداخته بود . این که همه می میرند . این که در هر ثانیه پاره هایی از وجود ما می میرد .این که هیچکس تمامن همان خود دیروزش نیست . سلول هایی می روند و سلول های دیگری می آیند . برگی می ریزد و جوانه ای بالا می آید .جوجه ها عقاب می شوند و مارها پوست می اندازند . تنها چیزی که همه ی زندگی را فرجامی یکتا می بخشد ، خاطرات است . و آنوقت که محتاجش می شویم ، حافظه همان مکار دورویی می شود که به وقت غم ، شادی های گذشته را رو می کند و به وقت بی خیالی رنج سپری شده را . دیدن رائیسا رنج بیشتری دارد یا ندیدنش ؟ پیش بینی نبودنش یا محو شدن بودنش ؟در نظر داشته باشید که زندگی من دو پاره داشت ، پاره ای که از یاد برده بودم و پاره ای که نمی خواستم به یاد بیاورم . ودکا تا حدی از این طور دلشوره ها خلاصم می کرد . اول کمکم می کرد تا چیزها رو آن طور که می خواهم ببینم . بعد رهایم می کرد تا چیزها را آن طور که می خواهم بگویم . سر آخر هم یک دفعه همه چیز سرجایش بر می گشت که بدترین حس دنیا بود . با ترکی دست و پا شکسته با الکس خدا حافظی کردم . با لنین ، استالین و گاگارین هم . با آن پیشخوان آجری ، آن پرچم های قرمز و آن رد نشیمنم که روی صندلی قرمز بی کمر بار یو اس اس آر خشک شده بود .
با کمی تلو تلو خوردن از زیر آخرین پرچم سرخ رد شدم . چشم غره ای به آن غولی که کبودم کرده بود انداختم . به جای دیگری نگاه می کرد . کنایه ی رائیسا کمی دردناک بود . به هر حال انگیزه ای برای یک زد و خورد بی معنا نداشتم. ردیف پله ها را بالا آمدم . رائیسا کنار پونتیاک بونویل هفتاد و نه من بود .
- باورم نمیشه ! تو هنوز سوار این لگن میشی ؟!
- این لگن هنوز همونیه که بوده . عوض نشده .
هر کس جز رائیسا بود ،آن ضربه به کاپوت بی نهایت توهین آمیز تلقی می شد .
- هنوز همون رفیق عضلانی بیست سال پیشمه .
- میشه بهم نشونش بدی ؟
- میشه ولی باید بزاری یه چیزی ازت بپرسم .
- اوه نه عزیزم. ببین من واقعن چیز بیشتری درباره ی اون سکه نمی دونم . زبون گیری این سایه ها اونقدرم که به نظر میاد راحت نیست .
- نه رائیسا . اصلن گور پدر سکه . گوش کن بعد جواب بده رائیسا . چرا اینو یاد نمی گیری تو ؟ اگه من زندم واسه اینه که یاد آوردن تو ، یادم می نداخت که منم یه آدمم .
- مثه این که زده به سرت . زیاده روی کردی . میشه لطف کنی و اون بطری رو بم بدی عزیزم .
- میشه برای یه بارم که شده بزاری حرفامو بزنم . واقعن می ارزید ؟ یعنی من از اون هیولاهایی که تو کوچه پس کوچه همراهت می شدن ، ترسناک تر بودم ؟ یعنی می ارزید ؟
رائیسا چهره ی خودش را هنوز محکم نگه داشته بود ولی باور داشتم که چشم هایش کمی بیش از معمول ، خیس شده اند .
- بعد از این همه سال برگشتی که ادای عشق رو در بیاری . این راه فرارته ؟ نه عزیزم تو واقعن لبه ی پرتگاهی . یه مردی که تنها خاطره ش همچین موضوع بی خودی باشه واقعن لبه ی پرتگاهه . ما هیچ وقت به هم مربوط نبودیم . تو اسم خودتو فراموش کردی ؛ تا همین چند دقیقه پیش از خواهرت بی خبر بودی . بازم حاضر نیستی هیچی رو به یاد بیاری . ادای گم شدن رو درمیاری ولی آدرس رو پیشونیته عزیزم . اونا دنبالت نیستند ، تویی که دنبال اونا می دوی .
گاهی کلمات از زهر اگزیورانوس هم گزنده ترند . بدسگالی در خود این بازی بود و نه در حرکات بازیگران . خود رائیسا هم می دانست . صدایم کمی بلند شد . شبیه داد زدن .
- جواب منو ندادی ، می ارزید ؟
از پیش می دانستم که کسی که هرگز ، یک روز هم پیر نمی شود ، برای دوستی و یکجانشینی ، لنگه ی مناسبی نبوده و نیست .بطری را سر کشیدم و به رائیسا نزدیک تر شدم . قبل از این که طعم لب های رائیسا ، مزه ی غالب دهانم شود ، یک سیلی محکم بینمان جدایی انداخت و یک سیلی دیگر .
- میدونی ، من همیشه بدترین بارها رو انتخاب می کنم . شاید واسه این که یکی پیدا شه و خلاصم کنه . ولی هیچوقت همچین اتفاقی نمی افته . فقط منم که مست تر می شم .
در این چند دقیقه هم خنده اش را دیده بودم و هم ناراحتی و خشمش را ، خیلی راحت می توانستم مغزم را گول بزنم و یک زندگی طولانی کنار همدیگر را شبیه سازی کنم .بی هیچ واکنشی به سمت ماشین برگشتم . نمی توانستم که کلید را بچرخانم . کلید را به طرف دیوار پرت کردم .سردردم وحشتناک شده بود . گریه می کرد .جذاب بود ولی وقتی زیادی زل می زدم ، ماریسای زیبای خاطراتم بین صورتش موج می گرفت و پیدا می شد . زانوهایم به یکباره از نگه داری استعفا دادند . دستم را دراز کردم و گوشه ای را نشان دادم .
- رائیسا ! اونجا رو نگاه کن ! اون پسر بچه رو می بینی ؟ همونی که لباس سفید پوشیده . می بینیش ؟ الان چند روزه که این تخمه سگ ، همه جا تعقیبم می کنم . می بینیش ؟
در گودی وجودم از این تاختن و گریز رفتن و از این مبارزه ی بی سرانجام ، لذت می بردم اگرچه که همیشه ی همیشه هم اوضاع همین طور نبود . گاهی خسته می شدم . مثل همان وقت . وقتی که به جایی دیگر پرت شدم .
|
|
شنبه 21 دی 1392 - 16:15 |
|
idrom
ارسالها : 11
عضویت: 21 /10 /1392
سن: 24
|
پاسخ : 2 RE یادداشت های یک سایه ی تکچشم
آقا نمی دونم چطور شد این قسمت ولی واقعن پدر ما رو درآورد . امیدوارم بخونید و نظرتونو بهم بگید .
***
قسمت سوم
بار یو اس اس آر دوازده پله پایین تر از کوچه ای بود که به خیابان نظامی می رسید و کمی آن سو تر کلیسای سنت گریگوری بود که غرش بی وقت ناقوس هایش آن وقت شب ،در عین این که عجیب بود ، واقعن من را به هم می ریخت . مخصوصن در آن شب شرجی و زیر نگاه سنگین آن پسرک . آن وقت رائیسا را از یاد برده بودم و تنها به او متمرکز شده بودم . گویی که هیچ چیزی بین ما نبود .
چند روز پیش یعنی همان وقتی که در جستجوی کسی به کمیسیون باستان شناسی رفته بودم ، متوجه پسرکی شدم که مثل سایه تعقیبم می کند . در یک تالار بزرگ که به طرز غریبی خلوت و خالی مانده بود . قرار بود که اینجا با “تقیف” ملاقات کنم . پیش تر به هیچ وجه امیدی نداشتم که خبرهای رائیسا این قدر با اهمیت باشند و در واقع تقیف دلیل اصلی آمدن من به باکو بود . تقیف مسئول کمیسیون باستان شناسی آکادمی علوم آذربایجان بود . سالها قبل وقتی که در تالش به امید گنج کنده بود و خلوت سایه ها را به هم زده بود ، خیلی اتفاقی نجاتش دادم و حالا می خواست تلافی کند . با آن فارسی حرف زدن مضخرفش تا حدودی به من فهماند که می خواهد از یک واقعه ی مهم با خبرم کند. قرارمان در کاخ اسماعیلیه بود .
آن بنای کهن شگفت انگیز و پنجره هایی که نور را صلیب می کرد و به تاریکی خنجر می زد ، کاخی محکم ولی دلگیر بود. تلاطم سایه و روشنی در همه جای آن ستون های استخوانی اش دیده می شد . پیچ در پیچ و با ردیف های شگفت انگیزی از پله های خاک خورده . تقریبن همه جا در تصرف مردم بود جز آن تالار در زیر زمین وسیع و اتاق اتاق و پر راهرو کاخ ،که غریب مانده بود . تو گویی که تا قبل از این تالار بی نهایت اتاق به هم متصلند ولی وقتی به آن می رسی اتاقی تنها را می یابی که جز پشه های عبوس و عنکبوتهای اخمو کسی در آن پرسه نمی زند . یک دفعه بعد از آن هجمه ی ظاهرن بی انتهای پیچیدگی ، غم نهفته در تنهایی را حس می کردی . معماری گوتیکش و آن پرده های سفید بلند که در ورودی وسیع تالار ، با وجود تمیزی و آراستگی اولیه شان ، با بادی مرموز شلخته می شدند و به نظم آن دیوارهای سنگی زبانه می زدند ، دلربایی خوف آوری داشت . در صدای آرواره های موریانه هایی که صندلی چوبی کنار سکوی سنگی قبر مانند را به دندان می بردند ، غرق می شدی ، تالار تنگ می شد و چون قبری سرد تو را می فشرد .
مثل همیشه سر وقت به قرار رسیده بودم ولی تقیف نیامد . به جایش با آن پسرک روبرو شدم . ” چگونه این پسربچه از تمام نگه بان ها گذشته ؟! ” و بعد متوجه آن چشم های به شدت سیاهش شدم . تشخیص آنها از پشت پلک های خوابیده ای که نگاهش را خمار می کرد ، چندان هم آسان نبود . دستم نا خودآگاه به سمت گردنم رفته بود و خارشی فرضی را وانمود می کرد . بی گمان این یکی از نشانه های ترس بود . به خودم می گفتم که شاید حضور او تقیف را ترسانده . پسربچه کمی ورم کرده و در عین حال کبود به نظر می رسید ولی منهای آنها در صورتش هیچ احساسی نبود . پیراهن و شلوار یکدست کتانی اش هیچ شباهتی به لباس فرم پسربچه های دبستانی نداشت . بعد از آن ترس اولیه که در آن موقعیت نامنتظره طبیعی بود کمی منطقی تر شدم و به خودم قبولاندم که حضور یک پسربچه ی معصوم هیچ ربطی به پری و سایه هایش ندارد . شاید بچه ی نگه بان یا سرایدار باشد ، یا طفلی بازیگوش در همسایگی . ما بین همین اندیشه های تند و سریع ، بی هیچ اخطار و پیشخوردی از روبروی دیدگانم محو شد .
از آن پس بود که بارها و بارها در همه جا متوجهش شدم . مدتها بود که چنین دیوانگی دامنگیرم نشده بود . وقتی که چند بار از رهگذران پرسیدم که آیا این پسرک را می بینید ، آن چنان که به من خیره شدند ، دیوانگی ام برایم محرز تر شد . و حالا او دوباره روبرویم ایستاده بود . کوچه تاریک بود و فقط از تیر چراغ عتیقه اش روشنایی قرض می کرد ولی این بار از ابهام چهره اش کم شده بود و خطوط صورتش قابل تشخیص تر به نظر می رسید . او را می دیدم که نبش کوچه ایستاده و با شیطنتی عذاب آور سرک می کشد . حالا همزمان هم مست بودم و هم خمار . عصبانیت ظاهرن بی منطقم انگشتانم را واداشته بود که هر چند با لرزش ولی با خشم نشانش بدهند .
- رائیسا ! اونجا رو نگاه کن ! اون پسر بچه رو می بینی ؟ همونی که لباس سفید پوشیده . می بینیش ؟ الان چند روزه که این تخمه سگ ، همه جا تعقیبم می کنم . می بینیش ؟
پسرک نزدیک تر می شد . لنگ می زد ولی سریع بود .با لبهای به هم فشرده می خندید . من همچنان روی زانو افتاده بودم و روی سنگفرشها بالا می آوردم . این همه ناسازگاری با ودکا بی اندازه تازه و غیر منتظره بود . آن بیست قدم را در دو سه ثانیه آمد . حالا پهلویم ایستاده بود . صدای نفس های سنگینم را کاملن می شنیدم . متوجه شدم که کاسه ی چشمهای پسرک خالی است و جمجمه اش ترک برداشته . قلبم منجمد شده بود و شش هایم از خشکی ترک بر می داشت . چهره اش همچنان شکل می گرفت و واضح تر می شد . بدون این که جم بخورد نگاهم می کرد . موهایش مثل پسربچه ها کوتاه بود ولی خاکستری و زال به نظر می رسید . دهانش چون دروازه ی عدم باز شد . نوعی خشم و شیطنت بچگانه که در صورت او بی حد خبیث به نظر می رسید . با صدای خفه و آکنده از وحشت رائیسا را صدا کردم :
- رائیسا !
و وقتی که به زحمت گردنم را چرخاندم ، رائیسا نبود . پونتیاک هم . بار یو اس اس آر هم . حسی شبیه جنازه ای که دراز به دراز در دخمه خوابیده داشتم . صدایی آمد :
- قربان ! عذر می خوام ، فرمودید ساعت چنده؟
اصلن متوجه نشدم که چه چیزی من را به این نا کجا آباد کشانده بود . به نظر در یک ماشین بودم . دو نفر جلو نشسته بودند . جرات نکردم که سرم را بالا بیاورم . از شانه های راننده و صدای نفر دیگر پیدا بود که هر دو مذکرند . نفر دوم این سوال را از راننده پرسیده بود . صدای قورت دادن آب دهان راننده قبل از پاسخ به نظر عامدانه و بامعنا می آمد . یک نفس عمیق هم کشید :
- ساعت پنج و نیمه و این بار دوازدهم بود که شما این سوال رو پرسیدید
تمام تلاشم را کردم تا خودم را فشرده کنم . پشت صندلی بی سر و صدا می خزیدم . هم مترصد فرصت فرار بود و هم کنجکاو حل این معمای مشکل . راننده صدای محکمی داشت و هیچ لهجه ای جز لحن خشک و اداری مرسوم از زبانش استخراج نمی شد . اما لهجه ی آن یکی یک چیزی شبیه خراسانی ها بود . وقتی که دوباره صحبت کرد مطمئن شدم که لهجه اش شبیه طبسی هاست که البته این حدس با آن گرمای ساعت پنج و نیم جور در می آمد .
- عذرمی خام قربان ! ولی کسی در مورد این ماموریت به ما هیچ چی نگفته . می دونم محرمانس ولی خب باید بدونم که قراره با چی روبرو بشیم ؟
- من از لحاظ درجه ی سازمانی مافوق شما محسوب نمیشم سروان ، لازم نیست این قدر پشت سر هم قربان صدام کنی .
- اختیار دارین قربان . تمام برادرای نوپو مافوق ما محسوب میشن . یعنی شماها هم واقعن از ته و توهه این ماموریت خبر ندارین ؟ خب الان دقیقن سه روزه که همین جور بی خود و بی جهت داریم پاسبانی می دیم . خب یه کی باید دلیلشو بگه . این چه ماموریته که سلاح ما رو گرفتن بد نشوندنمون کنار برادرای نوپو ؟
- چیز خاصی نیست . یه کمبود پرسنل عادیه .
- میدونم برادر . یعنی قربان ! ولی این ماموریت مشکوکه . یعنی اگه شما هم مشکوک نیستی من مشکوکم . اگه این کمین واسه قاچاقچی ها بود که کلاش هم دستمون می دادند به جای خلع سلاح . تازه به نوپو هم ربطی نداشت . حتی یگان ویژه و حفاظت از اطلاعات هم تو کتم می رفت ولی نوپو رو نمی فهمم . بی احترامی نباشه قربان ولی دقیقن شما چی کار می کنید؟ یعنی کارتون چیه ؟
- نیروی پاد وحشت .
- بله بله . مودونم . سیاه پوشان . لباس شخصی ها . نیروی شورش و و و . خب الان چی کار می کنید ؟
- عذر می خوام ولی شما اصلن به ماموریت توجه نداری دوست عزیز.
- خو این چه ماموریتیه؟ این مجتمع اصلن چیه ؟ کدوم احمقی اومده تو صحرای طبس وسط شن و خاک این ساختمونو ساخته ، اونم با سقف شیروونی ؟ یعنی این مسکن مهر رو تو هر قبرستونی که دستشون رسید ساختنا .خو این همه ی عمر ما گشت زدیم همچین خراب شده ای ندیدیم . خو این چیه ؟ اصلن چرا بدون بی سیم . موبایلمونم گرفتن ازمون . هیچ کی نمی گه ، این بدبختا که چندرغازم میگیرن ، اهل و عیالم دارن به خدا . جنگه مگه ؟
راننده هنوز ساکت بود . احساس می کردم که زیادی سبکم . انگار می خواهم مثل بادکنک از کف ماشین بلند بشوم . با پنج هایم به این احساس فراموش جاذبه غلبه می کردم و هم زمان به مکالمه ی این دو غریبه گوش می کردم . بعد از چند دقیقه دوباره سکوت شکست .
- خب این چیه ؟
- همه چیزی که من می دونم .
- همین ؟! دو ورق کاغذ تو این پوشست که . به خدا همین بودا . گم نشه بیفته گردن ما . نکنه این یارو همونه که دنبالشیم ؟
- درسته . همینه .
- این عکس که سیاه سفیده . خو این صد سالشه که !
راننده نفسش را موزون و با معنا به صورت شاکیانه ای بیرون داد.
- بله . حالا دیدی که ما خودمون هم نمی دونیم واقعن چه خبره . پس لطف کن و بیشتر به ماموریت توجه کن.
- چشم قربان . فقط این جا نه اسم نوشته ، نه جرمشو نوشته .
- نمی دونم ، مثله این که واسه چند تا قتل مظنون اصلیه .
نفر دومی دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد . تقریبن قهقهه می زد .
- خو این بدبخت کی قتل کرده . شصت سال پیش ؟ این همه زحمت بکشیم ، بگیریمش بعد بندازیمش خونه سالمندون . ای بابا!
- آخرین قتلش مربوط به همین چند روزه پیشه . یه بابایی تو باکو به اسم سبحانف . عذر می خام تقیف .
با تعجب آن یکی جواب داد :
- چیش! چه شره این پیرمرده . تو اینترنت نوشته بود که طرف رو تو ساختمون دانشگاه نمی دونم چی چی باکو تیکه تیکه کردن . چرا اون جوری نگاه می کنید ، جناب ! ؟ یعنی به ما نمی خوره بریم اینترنت ؟
- یه چیزی بهت می گم ولی ازت خواهش می کنم که هیچ جا درز نکنه .
- خواهش می کنم . درسته ما تو یه پاسگاه بیابونی خدمت می کنیم ولی حرف نظامی سرمون میشه . بفرمایین قربان .
- به ما به صورت طبقه بندی شده خبر دادن که این طرف دقیقن خود این عکسه .
- یعنی چی ؟ این که عجیب نیست . خود این یاروئه دیگه . پیر شده فقط.
- نه ! سرکار …
- حضرتی قربان .
- نه ! سروان حضرتی . خود این عکس . یعنی دقیقن همین سن و سال .
- خب این که اقلن مال هفتاد ساله پیشه . شاید بچش باشه .
نفس دیگری کشید و گفت :
- نمی دونم . شاید .
دیگر نمی توانستم مانع بشوم . بالا می رفتم ، جوری که می گفتی درونم را با هلیوم پر کرده اند . صحبت هایی که از زبان آن دو شنیده بودم مرا به وحشت انداخته بود. یعنی یکی از سایه های پری تقیف را کشته بود ؟تصور مثله های جنازه ی آن پیرمرد لاغر و دوست داشتنی ، عذابم می داد . نمی فهمیدم چه شده ولی همان طور آرام آرام از کف ماشین بلند می شدم . . با این که نگاه راننده به آینه جلو بود ولی من را نمی دید .
حالا پرونده ی در دست آن یکی را می دیدم .عکس من بود . من بودم . ولی من که تقیف را نکشته بودم . اصلن دلیلی نداشت که به آن مرد بی آزار آسیب برسانم . نگران رائیسا شدم . نکند آن پسرک هم تقیف هم من هم رائیسا را کشته باشد . شبح وار از سقف ماشین رد شدم . وسط بیایان و روبروی یک مجتمع مسکونی بزرگ با سقف شیروانی آبی بودم که به شدت به چشم می آمد . دقیقن وسط بیایان . فقط همان مجتمع و یک ایستگاه اتوبوس که چند نفر خیلی ارام در آن نشسته بودند . خورشید کم کم سرخ می شد . راننده ی جوان با ته ریش منظم و لباس یکدست مشکی اش از لندکروز پایین آمد . کلاه لبه داری بر سر گذاشت .
- پیاده شو ! علامت دادن . سوژه تو مجتمعه
|
|
دوشنبه 23 دی 1392 - 05:05 |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.