زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 2:05 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم






ارسال پاسخ
تعداد بازدید 17
نویسنده پیام
idrom آفلاین


ارسال‌ها : 11
عضویت: 21 /10 /1392
سن: 24


چشم زرد
چند روز بیشتر تا بازگشتم نمانده و او به رویایم می آید . تفسیر من این بود که باید داستان رنگ و رو رفته و خاک گرفته اش را بر سنگی کنار سیاره ی غروب های دلنشینم ثبت کنم . داستان کسی که فهمیدن نگاه چشمانش رنجی به اندازه ی زایمان کل هستی بر من تحمیل کرد . فراموش نخواهم کرد که دو میلیون هشتصد و چهل هزار و پانصد و چهل و نه غروب قبل از این غروب، نخستین بار چشمانش را دیدم. چشمان زرد آتشینش را که دو آسمان از ما پایین تر بود ولی حتی فانوس هایی که نورشان را از آذرخش می گرفتند، برابر ایشان خاموش و سرد به نظر می رسیدند.
موجودات دوپا هرگز نمی فهمند که به جز بالا و پایین و چپ و راست ، سوی دیگری هم هست . بین چشمان شما و کلماتی که من بر روی این سنگ حک کردم ، کرور کرور دروازه به روی آسمانی بالاتر وجود دارد که خیلی ها از آن ها بی خبرند. از آسمان ؛ همه چیز دنیای دوپاها معنای دیگری می گیرد . از آنجا هر کسی می فهمد که چرا گذشته و آینده واژه های احمقانه ای هستند و فقط در دنیای دوپاها کاربرد دارند . در واقع هیچ وقت نمی شود و نمی توان از چیزی گذشت. حتی زرد چشم هم هنوز هم هست . در همین لحظه او مثل رودی که همیشه بین کوهستان و دریا جاریست از مسیر سرنوشتش عبور می کند .و فقط عبور می کند .از آن بالا ، بعد از این همه غروب خورشید هم هنوز خیلی راحت می توانم به او زل بزنم . در کلبه ای چوبی نشسته . دیوارها با سنگ چخماق محلی درست شده ولی با خشت و حصیر ، نمای دلپذیرتری گرفته. گنجه ای از لباس های کهنه و وارفته ، تشکی حصیری برای خوابیدن ، یک میز سه پایه و یک نیمکت که بر آن آرام گرفته و به فکر فرو رفته . از این آسمان مثل ماهی سرخی در تنگی کوچک به نظر می آید که همه ی دنیایش را دور خودش جمع کرده . این آرام ترین تصویری است که بعد از هزار هزار مرور زندگی اش پیدا کردم . در تناقض با مو ، ابرو و ته ریش سفید و زالش ، از همیشه جوان تر و شاداب تر به نظر می رسد . پیراهنی تنش نیست . در وسط سینه اش و زیر گردنش رودخانه هایی جاری شده از طلا می بینم . نسیمی سرد می شوم . از بین کوزه ها و ظرف های سفالی چیده شده بالای میز رد می شوم و ریشه های اندیشه اش را لمس می کنم . تعجب می کنم که هنوز هم باورش نمی شود که توانسته از آن جهنم وحشتناک فرار کند . همزمان نگران محبوبه اش است که به بهانه ای از کلبه بیرون رفته . در آن عمق خیالش آشنایی شان عمری بسیار بیشتر از چهارده غروب دارد . به هیچ کدام از صداهایی که از بیرون کلبه می آید اطمینان ندارد . یک لحظه نوری ناشناس و درخشان که تصور او از مادر است از ذهنش رد می شود . بعد تونل معدنی تاریک و تیره روبرویش مجسم می شود . تازیانه هایی که بعد از برخوردی سریع تکه هایی از گوشت تن معدن کاران را با خود می کنند . داربست های چوبی هر از چندگاهی تکانی می خورند و چند دانه شن به سر و صورتش می خورد . هنوز حق زندگی اش را پیدا نکرده . روی آخرین سنگی که از زیر کلنگش بیرون آمده را خیس می کند و دستمال می کشد. درخشان تر از قبلی ها به نظر می رسد . در دل نجوا می کند که: اگر بخت یارم باشد با همین زنده می مانم . سنگین و گران قیمت به نظر می رسد .نگه بان زبیده ای مخصوصا پشت سرش ایستاده و مدام حرامزاده صدایش می کند . از بس نوک تیز نیزه اش را به تنش زده ، پوست کمرش آماسیده و می سوزد . می خواهد که مشتی محکم به دهان نگهبان بزند اما زنجیر پاهایش آنقدر سنگین است که نمی تواند تکان بخورد .سردی ، خیسی و کندی سه واژه ای است که دائما در ذهنش به شکل عصبی کننده ای تکرار می شود . هر کلنگی که می زند ، لحظه ای به زرد چشم هایی که در حال تلف شدن هستند ، خیره می شود . آن گوشه زیر نور فانوس بزرگ تونل ، چند زبیده ای ، دامن دختر زرد چشمی را بالا برده اند . در میان فریاد هایش ، پیراهنش را می درند . زبیده ای ها از مقاومت پدرش لطیفه می بافند و از این که بیننده ی این صحنه ها نیست ناراحتی می کنند . یکی شان قمقمه ی چرمی آبجویش را به دهان می گیرد و تا ته سر می کشد :-بدبخت ها ! راستش را بگویید ؛ خواهر کدام یکتان است ؟( آروغی می زند و دوباره ادامه می دهد ) ایرادی ندارد . ( مشغول بازی با موهای دختر می شود و دوباره بر می گردد و ادامه می دهد ) عوضش هر موقع از کار خسته شدید زیر این فانوس را نگاه کنید و یاد مادر و خواهر خودتان بیفتید .( زبیده ای ها مشغول تر از این حرف ها هستند که به شوخی بی مزه اش بخندند)ناله های دختر از سر و صدای همیشگی کلنگ ها هم آزار دهنده تر است . کلنگ که میزند ، اشک هایش مثل نقره ی مذاب از کوره ی چشمان خونینش بیرون می آیند و بر روی سنگ رخشانی که تازه پیدا کرده ، می ریزد . دوباره نگه بان با تلنگری دردناک هشیارش می کند . نگاهی به نگهبان می اندازد. زبیده ای با نیم تنه ای کرباسی و دستکشی از چرم گوسفند ایستاده و با نیش همیشه بازش به مادرش ناسزا می گوید . زرد چشم احساس می کند از همیشه رهاتر است . جوش و خروشی عصیانگر چشمانش را از همیشه سرخ تر و رگهایش را از همیشه متورم تر کرده . با همان دستان در زنجیرش نوک نیزه ی نگهبان را می گیرد و هلش می دهد . مدام در ذهنش تکرار می شود . به جهنم . به جهنم . به جهنم . صدای برخورد نگه بان به دیوار ، زبیده ای های دیگر حاضر در تونل را هشیار می کند . وقتی درخشش نوک نیزه ها را از دور در آن تاریکی تشخیص می دهد ، سنگی که با کلنگ آخرش پیدا شده را در میان مشت هایش می گیرد و با خشم جمله ای بر زبان می آورد :– لعنتی مگر چند جان می ارزی؟نگه بان ها هر لحظه نزدیکتر می شوند . قبل از رسیدن نیز ه ها درد عجیبی تمام بدنش را فلج کرده . می خواهد سنگ را به سمت نزدیک ترین نگه بان پرت کند ولی سنگ در دستانش خاک شده و چون گرده ی ستاره ای درخشان از مشت هایش بیرون می ریزد .اولین نیزه ای که سمتش می آید را با کلنگش برمی گرداند . نیزه به طرز عجیبی تاب برمی دارد و گرد می شود. سر سرباز محکم به نوک تیز سنگ پشتش کوبیده می شود . خون از سنگی که از وسط کاسه ی سر سرباز رد شده ، می چکد . زنگ شورش به صدا در آمده. سه نگه بان دیگر به سمتش می آیند . نیزه هایش را به سمتش گرفته و می دوند . با کلنگ زنگ زده اش در هوا ضربدری بزرگ می زند . لحظه ای بعد در کلاهخود هر سه مهاجم شکافی بزرگ ایجاد شده که خورش مغزشان با چاشنی خون در آن هم می خورد. تاریکی معدن پر از زبیده ای ها شده . جنب و جوششان را حس می کند . از بین سایه هایی که مثل شعله های آتش با هیجان تاب می خورند می فهمد که زرد چشم های کنارش قتل و عام می شوند . سر زرد چشمی که دیشب اسیر زبیده ای ها شده بود ، به سمتش پرت می شود . درحالیکه بدن مرد بیچاره هنوز ایستاده ، شمشیر کوتاه زبیده ای بر گردنش است و فواره ی خون فاصله شان را به نحوی سرخ ، رنگ آمیزی می کند . زنجیر دست و پایش پاره شده و گیج تر و خشمگین تر از آن است که به چرایی پارگی زنجیر فکر کند . به طرف دختر می رود که زیر فانوس و در پنجاه قدمی اش افتاده .نیزه ای در آستانه ی پاره کردن سینه ی دخترک متوقف شده. سرباز شلوارش را بالا می کشد و کمربندش را محکم می کند .با پوزخندی بر لب می گوید :- حیف شد . می خواستم که تو را سوگلی فاحشه خانه ی پدرم در زبیده ک.. .قبل از بستن جمله ، نوک تیز کلنگ از گردنش با رد خشنی از خون بیرون می زند . خیال زرد چشم با سر و صدای بیرون پاره می شود . از نیمکت بلند می شود . در کلبه را باز می کند . جز صدای جیرجیرک ها چیزی به گوش نمی آید
.
صحنه ی ای که در خیالش مرور می شد را بارها دیده بودم . همه اش را از برم و لازم نیست که برای روایت این تاریخ ، دنباله اش را از ذهن زرد چشم بخوانم . دخترک را بغل کرده و به سه نگه بانی که در آن تاریکی به راحتی رد چشم هایش را گرفته بودند ، خیره مانده بود . نگه بانها آخرین برده را روی دو زانو نشانده بودند . هنوز چشم به هم نزده بود که شمشیر کوتاه زبیده ای پوست و گوشت گلوی مرد بیچاره را درید . چشمه ی سرخی میان شکاف پوست خاکی برده ی زرد چشم فواره زد . با گلوی پاره پاره می خواست دادی بزند ولی نمی توانست و فقط خون می بلعید . هنوز جان می داد که نگه بان دیگر با چابکی تمام سینه اش را درید و قلبش را بیرون کشید . رگ شلی از گوشت سرخ در دست نگه بان آویزان بود . در حالیکه با صدای بلند می گفت :- حرامزاده قلب را به سمت زرد چشم پرت کرد . اینقدر تازه بود که در مسیر رسیدنش می تپید . دخترک هشیار شده بود . با گیجی تمام به چربی و خون روی قلب در دست زرد چشم زل زده بود . اشک های زرد چشم مثل قیر مذابی که از چاه نفت فوران می کند ، از چشم هایش بیرون می ریخت . دختر را به زمین گذاشت . نعره کنان در هوا مشت می زد. هوایی که با دستانش برش خورده بود ، دیواره های معدن را می لرزاند . کلوخ های شنی ، هنوز از سقف به سر نگه بانهایی می ریختند که دو دستی گوشهایشان را گرفته بودند . چند نگه بان دیگر هم سراسیمه آمدند . زرد چشم طوری نعره می کشید که تمام بدنش سرخ شده بود . رگه های طلایی ای که از کف دستش آغاز شده بود ، بر بازویش پیچ می خوردند . نگه بانان مات برده بودند و من و من می کردند . اولین بار بود که چنین منظره ای می دیدند . هاله ی طلایی روی شانه هایش تونل را کاملا روشن کرده بود . نگه بانان شمشیرهایشان را انداختند و با قدم هایی لرزان و خیزان عقب عقب فرار می کردند . آرام آرام دانه دانه ی موهای زرد چشم و دختر در آغوشش ، رنگ می باختند و مثل شب تاب هایی بلند و نازک شروع به درخشش می کردند . چشمان دختر به بازوهای چتر شده در بالای سرش خیره مانده بود . زرد چشم با آن رگه های طلایی روی بازو و موهای نقره ای پریشانش مثل خدایی بود که تازه هبوط کرده . حالا چهارده غروب گذشته و زرد چشم زال مو شهرتی افسانه ای دارد . باورش سخت است ولی پس از سالها برده ای از معدن زبیده ای ها گریخته . شاید چون که این بار مثل همیشه نبود . جرقه ای کوچک که سریع محو شود ، نبود . این بار قلب های شورشی های زرد چشم را در میدانی بزرگ خوراک سگ ها نکردند . نمی توانستم همه چیز را گردن سنگ های آسمانی معدن بیندازم . پس برای رمزگشایی حقیقت ماجرا ، بارها لحظه به لحظه ی این رویداد را مرور کردم .ولی این کار هم کمکی به من نکرد. حتی از دو آسمان بالاتر به همه ی احتمالات این واقعه زل زدم ، ولی باز هم برای دانستن ترکیبی از نواها که چنین موسیقی گوش نوازی ایجاد کرده ، هیچ موفقیتی نداشتم . وقتی در زرد چشم خرد می شدم ، تارهای بسیار ریز وجودش را می دیدم که سمفونی هماهنگی از خشم و غرور می خواندند و می نواختند . از کلبه بیرون آمد .ماه پشت ابرها پنهان شده و همه چیز از همیشه تاریک تر به نظر می رسند. همه چیزی که از زندگی یاد گرفته در همین نگرانی خلاصه می شود . دنباله های طلایی روی بدنش مثل زرهی محکم از شانه هایش بالا می آیند . حضور محبوبش را احساس می کند ولی نمی تواند پیداش کند . سایه ای تلو تلو خوران از دور نزدیک می شود . به خودش دلگرمی می دهد . شاید او نباشد . شاید چیز مهمی نباشد . شاید … . و جلوی چشمانش است . این بار موهای زال محبوبش همرنگ سیاهی اشکانی شده اند که بر گونه هایش سر می خورند.سایه هایی که از لابه لای جنگل بیرون می آیند ، هر لحظه قابل تشخیص تر می شوند . اهمیتی نمی دهد . محبوبش که نزدیک است به زمین بخورد را در آغوش می گیرد . چشمانش آتشی تر از همیشه اند . از بین رد خونی که روی دیدگانش آمده خیلی آرام وصبور به صورت محبوبش زل می زند . نمی فهمد که چه اتفاقی افتاده ولی می داند که چشمان باز و زیبای محبوبش به زودی برای همیشه بسته خواهند شد . سواری از دور نزدیک تر می شود . ترجیح می دهد به جای نگاه کردن به تهدیدی که به سمتش می آید دستان عشقش را بو بکشد .- فکر می کنند که من از کشتن لذت می برم . کدام دیوانه ای از کشتن لذت می برد . صدا از بین تاریکی ها می آید .-برای من هم دردناک است . من از خشونت متنفرم . شکم چاقش را از حالا در تاریکی می بیند که مثل مشکی آویزان از اسب می لرزد .- ولی چگونه باید به بنده های سرکشم ،فرمانبری یاد بدهم؟صدایش هر لحظه بلند تر می شود . گرداگرد زرد چشم پر از سربازان سرتا پا مسلح زبیده شده ، ولی برای یک لحظه هم سرش را بالا نمی آورد .- می دانی در این دنیا به چه عدالت می گویند . عدالت یعنی دیروز تو باعث مرگ محبوب من شدی و امروز من باعث مرگ محبوب تو شدم . ولی عدالت راستین این است ؟ وقتی عدالت بود که خون بهای جانی که تو گرفتی با ارزش این بدکاره ی ارزان یکی بود. که یکی نیست . هست ؟ تمام تارهای وجودش تا آستانه ی پاره شدن منقبض و منبسط می شوند . از پنجره ی چشمانش خیره ی این رخداد بودم ولی درد می کشیدم که برای ناظرها احساس غریب و خطرناکی است .– شما زرد چشم های ناسپاس مفت هم نمی ارزید.مگر نه که قبل از آمدن ما در کلبه هایی صدمرتبه کثیف تر و متعفن تر از خوکدانی های الانتان زندگی می کردید .دستان زرد چشم شروع به لرزشی بی اختیار می کنند . چشمانش را می بندد . جز صدای بادی که با زوزه اش تمام درخت های جنگل را ترسانده هیچ نمی شنود . . اینقدر مشتش را سفت گرفته که از ناخن هایش خون می چکد .- لال شده ای ؟ دیروز زنجیر پاره می کردی . نگه بانان مفلوک معدن را می کشتی . حالا چقدر قدرت داری ؟ چند تن می ارزی ؟ بهترین هایم را برایت آورده ام . زورت به چند نفرشان می رسد ؟چهار نفر ؟ پنج نفر ؟ یا ده نفر را از پای در می آوری ؟ ... داشت یادم می رفت . سرباز! کیسه را خالی کن !سرباز کیسه ای که از زیرش خون می چکد را کشان کشان جلو می آورد و با تکانی محکم محتویاتش را به زمین می ریزد . تپه ی کوچکی از قلب انسان روبروی چشمان زرد چشم ساخته شده . بر روی زمین غلت می خورند و به زیر پای سربازان می روند . – چه می گفتم ؟ بله . لمسشان کن . برای تو چیدمشان . از همین جنگل های دور و اطراف. هم نرسیده و کال بینشان هست ، هم آبدار هست و هم پوسیده و خشک .هر چه به سلیقه ی توست بردار . شایدبالاخره یک زرد چشم این نظم جدید درک کند . نظمی که تو باید به آن عادت می کردی . هر کسی که عادت نکند … ( یک لحظه به دختر در آغوش زال مو خیره می ماند و چیزی نمی گوید )هر کس که عادت نکند سرنوشتی مثل صاحبان این قلب ها پیدا می کنند . ( لحظه ای به رودخانه ی خونی که به سم اسبش رسیده زل می زند ) مرگت را نخواهم دید . اصلا بی ارزش تر از آنی که خواب شبانه ام را حرام کنی . به علاوه من هیچ وقت از دیدن مرگ کسی لذت نمی برم . گفتم که از خشونت بیزارم.هنوز با همراهانش چند قدمی دور نشده بود که دوباره صدایش آمد . -کسی که فردا صبح سرش را برای من بیاورد ، فرمانده ی محافظینم خواهد شد . راستی نکند که وقت صبحانه بیاورید . صبحانه ام خراب شود از پاداش خبری نیست . من هم مثل گرد و خاک پشت سم اسب بوغاتیمور ، بین زمان و مکان معلق شدم و خیره ی تصویری خاص خشکم زد . انگار به شکنجه گری از جهنم زل زده بودم که مشغول تنبیه گناهکاران بود . با دست چپش سر یکی از مهاجمین را از بن موهایش گرفته بود . دهان مرد بیچاره چاک خورده و بازمانده بود . رگ های گردنش مثل ته ریشه های قالی بیرون زده بودند و تکان تکان می خوردند .بدن مرد هم چون بنده ای خاشع روبروی پاهای زرد چشم زانو زده بود . سرباز دیگری در کنارش بود که شمشیر از پشت گردنش رفته بود و از میان سینه هایش بیرون زده بود . زبیده ای دیگری با صورتی نیمه ، دست به دامن زرد چشم برده بود و برای مرگ منت می کرد . در پس زمینه اش چندین زبیده ای دیگر در آتش خشم زرد چشم زنده زنده کباب می شدند . ما ناظرها در دنیای خودمان جنگی نداریم .حتی بعد از هزاران سالی که بین دوپاها بودیم باز جنگیدن را درک نمی کنیم . فقط همین قدر می فهمیم که حاکم زبیده آن شب ، زرد چشم زال مو را دست کم گرفت . صبح به جای رسیدن سر زرد چشم ، خبر شورش برده های معدن به دربارش رسید.
صدها غروب پیش از آغاز شورشش نامش را شنیده بودم . از موثق ترین منبعم که پچ پچ های مونث های دوپای خانه دار بود . همیشه ما بین غیبت هایشان به حقایق ناگفته ای اشاره می کردند .از آنها شنیدم که می گفتند ، زرد چشم بزرگترین دزد هفت کشور است . افسانه های جالبی هم درباره ی دزدی هایش بر زبان بازاریهای پرچانه می گشت. او در زبان شاعر ها هم سایه ی خشمگین شب بود که با ستاره ی قطبی چشمانش در تاریکی ها می لغزید و می خزید و هر آنچه که باید به او متعلق می شد ، بر می داشت.چه قدر عکس العمل من شبیه خنده بود وقتی که داستان دزدی مشهورش را از زرد چشم فراری ای که در چاله های کثیف و پرلجن فاضبلاب زبیده شب را صبح می کرد ، شنیدم . می گفت که زرد چشم لباس زیر زربافت حاکم شهر را از اتاق خوابش دزدید و بر مجسمه ی نقره ای میان میدان پرچم کرد. نسخه های دیگری هم از این ماجرا بر زبان مردم بود . حتی ناظر ها هم با شنیدن خشک و خالی نمی توانستند تشخیص بدهند که کدام یک از بقیه کامل تر و درست تر است . من به شخصه اغراق های نسخه ای که در آن زردچشم ، دختر حاکم زبیده را اغوا کرده و راه به اندرونی برده بود را به بقیه ترجیح می دهم . حال که می دانم بویی از واقعیت نبرده . قبل از گشت زدن در تالار پر آینه ی زمان که مدام تصویر دنیا در آن تکثیر می شد هم می دانستم که هیچ شاهدختی فریب یک زرد چشم بدبخت را نمی خورد . بین مردم زبیده داستان عشق شاهدخت با زرد چشم منطقی ترین توضیح برای غیبت ناگهانی اش از همه ی جشن ها و مراسم ها بود . همچنین شایعه ای تعجبی نداشت ، چون زرد چشم با آن جثه ی کوتاه عضلانی ، موهای قرمز و نگاه خمارش از پس افسون بیشتر دختر های زبیده بر می آمد. ولی واقعیت ماجرا بین قماربازی های بین دزدهای زرد چشم در قمارخانه ی کثیفی در فاضلاب های زبیده شکل گرفت . وقتی که او از دهان دزد دیگری شنید: - از کجا می دانستی که آخرین تاس میل تو می آید- اگر روی دانسته هایم شرط می بستم ، تا الان صاحب ده کشتی زر شده بودم .اگر به این زانوان پاره نگاه کنی و غرغر های این معده ی خالی را گوش کنی ، می فهمی که من همیشه روی باورهایم شرط می بندم. - برادر ! کیسه ی سکه ی من از دل حضرت شما هم پاک تر است . هر چه اراده کنی بنده و مطیعم. می طلبی که سگت بشوم ؟آنقدر بلند بلند خندید که همه ی قمارخانه خیره ی میز آنها شدند . نفسش که برگشت گفت:- سگ که نمی خواهم ولی شنیده ام که راهی مخفی برای رسیدن به قصر حاکم بلدی…– آرام تر دیوانه. از جانت سیر شدی یا قصد قتل من بیچاره را داری ؟ ناظر ها قرار نیست افسوس بخورند و افسردگی بگیرند . اهل عادت کردن هم نیستند که دلتنگی حالی شان بشود . فقط می فهمند ، می بینند و ثبت می کنند . چیزی که من ثبت خواهم کرد باید شروعی شبیه این داشته باشد : وقتی که زرد چشم به تالار حاکم زبیده ، بوغاتیمور رسید ، هیچ معشوقه ای در را به رویش باز نکرد . حتی دوپاهای باهوش هم می دانند که چنین روایتی جز در زبان مردم کوچه و بازار جای دیگر رنگ واقعیت نمی گیرد .اگر در ذهنش نمی رفتم ، هرگز باور نمی کردم که همه ی سختی هایی که برای عبور از میان آن همه نگه بان تحمل کرد ، برای پیدا کردن یک نشانه ی قدیمی بود.تالار قصر زبیده .جایی که جز پرده هایی که با نسیم شبانه تکان های موزونی می خوردند ، هیچ حرکتی احساس نمی شد . ردیف سرباز ها بیهوش بر روی زمین از صف مشعل های روشن تالار منظم تر بودند . زرد چشم مثل همیشه طوری از بین سایه ها گام بر می داشت که به وجودش شک می کردی . کلید اتاق بوغاتیمور را به نرمی در قفل در می چرخاند .مثل همه ی دزد های دوپای ماهر ، در را بدون کوچکترین صدایی باز کرد . جز تخت طاقداری که در وسط اتاق با پرده های چهارسویش محصور شده بود ، در آن تاریکی چیزی به چشمش نمی آمد . رایحه ی استوقدوس همه ی اتاق را گرفته بود . با تپش قلبی که هر لحظه غوغایی تر می شد گام بر می داشت . صداهای ریزی به زحمت شنیده می شد. مثل همه ی ساکنین شهر می دانست که بوغاتیمور بعد از مرگ همسرش ، قسم تنهایی خورده و همسر دیگری اختیار نکرده . هر سر و صدایی می توانست دلیل خوبی برای بازگشت باشد . گام هایش پر شک تر و سنگین تر شده بودند . سایه ی کمرنگ روی پرده ی تخت هم برای ناتمام گذاشتن کارش ، دلیل خوبی نشد.همگام نسیمی که از پنجره ی بزرگ اتاق تاب می خورد ، به بدنش کش و قوس می داد . باد پرده را به کنار برد . شن های ساعت شنی کنار تخت برای لحظه ای خشکشان زد. زرد چشم می خواست چیزی بگوید اما هاله ی نقره ای که روبروی چشمانش فشرده می شد ، لالش کرد . در تاریکی اتاق دخترک در آغوش بوغاتیمور ، شکافی نازک از نور بود که انبوه مژه هایش در باریکه ای از نور مهتاب مثل ریشه های پرده ی ابریشمی به رقص آمده بود . کشاله ی بلندش در انتهای حجم وسیع پدر چاقش تاب می خورد . انتهای امواج ملایم بدن دختر موشرابی با خطوط خشن صخره ای گنگ ، گم می شد .کلید که از دستش افتاد ، هر دو به زردی فانوس های دریایی روی صورت زرد چشم زل زده بودند . لحظه ای بعد انگشتان ظریف دختر روی حباب های سینه اش بود و چشمان خیسش مثل دو کاسه ی آبی بودند که در آن تاریکی برهنه تر و تنها تر از همیشه به نظر می رسیدند . لحظه ی زل زدن بوغاتیمور با آن سبیل های تاب خورده و ابروهای پیج دارش خیلی کوتاه شد . وقتی زیر شلواری زربافتش را به صورت زرد چشم پرت می کرد ، داغ قرمز روی سینه اش از همیشه پیداتر شده بود . دنبال شمشیرش می گشت که چشم زرد مثل خیالی کوتاه از شبحی در سایه ها نامرئی شد . زرد چشم نشانه ای که می خواست را پیدا کرده بود . پس از پنجره ی باز اتاق مثل گربه ای پرسه زن به بیرون پرید . ملافه ای که شاهدخت بر خودش کشیده بود ، صدای خفه ی هق هق گریه اش را مخفی نمی کرد . پس از آن شب مردم زبیده هرگز شاهدخت را ندیدند .هیچ کس حتی ناظرها میلی به بازگویی داستان دختر بیچاره ندارد.
هیچ کس نمی توانست زرد چشم را به خاطر بالارفتن از دیوار خانه ی کسی سرزنش کند . همه ی زرد چشم هایی که با غروری شکسته در شهر دشمنشان دزدانه زندگی می کردند ، حالش را می فهمیدند . زرد چشم های نگون بختی که یا مشغول دزدی بودند یا راهزنی و گورکنی و رقاصی . به هر حال همه ی این ها از بیگاری های اردوگاه های کار و سخت کاری های معدن های تاریک شیرین تر بودند . بی جهت نبود که شورش را با شکستن زنجیر برده های زرد چشم معدن ها شروع کرد . با چشمان خودم دیدم که همان زنجیر ها در کوره ذوب می شدند و به شمشیر های برنده ی انتقام زرد چشم ها تبدیل می شدند . صدها هزار غروب قبل از شورش زرد چشم ها به زبیده چشم دوختم . آسان ترین کار برای هر ناظری نشان دادن سنگ ها از زاویه ایست که برای دوپاها شبیه طلا شوند . پس به شکل تاجری ثروتمند به شهر زبیده آمدم . اینقدر در چشم و فکر زبیده ای ها میان آن گنبدهای نقره ای و سنگپوش های لاجوردی قدم زده بودم که بدانم هیچ شهری مانند زبیده بر مبنای برآوردن همه ی شهوت های دوپاها ساخته نشده است . زبیده انگشتری گران بر انگشتان چاق مردمش بود . در هم گره خورده بودند و نمی شد دانست که این نگینی که چشم را خیره می کند برای صاحبش است یا صاحب از آن اوست . با لباس پاره پاره اش با دسته ای از بچه یتیم های زرد چشم به زور نیزه ی سربازان ، از بازار زبیده می گذشت . مغازه های بی شمار بازار طلاپوشی که همه چیز در آن ها فروشی بود از کنارش رد می شد . بعد از بازار ، آبراهه زیبایی در وسط شهربه چشم می آمد که پر از دخترکان برهنه بود و چشمان دوپاها را به خرج سکه ای اغوا می کرد . به زور از بین خانه های بزرگی که هر کدام به شکل حیوانی درنده ساخته شده بود ، هل داده می شد . بادگیرهای بلند خانه های زبیده از پس مردمک هایی که همیشه در فاضلاب سرد و بدبو شکفته می شدند، بلند ترین قله های عالم بودند . مدام با دست و قبضه ی سربازان زبیده ، بندگی و خاکساری اش یادآوری می شد . سنگ هایی که به سمتش پرت می شد ، خیلی سریع و راحت درسی بزرگ به او می داد. حالا یاد گرفته بود که خودش هم مثل همه ی همخون هایش ، از همان روز تولد دشمن بالفطره ی ساکنین زبیده زاده شده.همه ی سازها وقتی که دسته ی آنها به میدان بزرگ روبروی قصر رسید، نواختن را کنار گذاشتند . کوچکتر از آن بود که معنی همه ی ناسزاهایی که مردم گرد میدان نثارش می کردند را بفهمد . از سخنرانی مرد چاقی که روی اسب سفید وراجی می کرد ، چیزی زیادی دستگیرش نشد . البته جز این جمله که همیشه یادش ماند:-قلب های شما بدبوها یا باید در پشت مهر مقدس زبیده ، داغ بردگی بخورد یا در پای این میدان ، خوراک تازی های من شود .خوشحالی پر و سر و صدای مردم زبیده از این جمله را درک نمی کرد ولی آن روز بنا بود که همه چیز برایش درک نکردنی تر شود . ده ها کیسه پر از قلب های تازه و خونینی که بر کف میدان ریخته شد ، خوراک تازی هایی می شد که هرگز از دریدنشان خسته نمی شدند . آن روز در چشم های تازی ای که قلبی را بین دندانهایش پاره می کرد و به او خیره مانده بود ، معنای واقعی توحش را فهمید .قبل از این که اولین سرباز جمله ی فرار کرد را به زبان بیاورد ، از روی نیزه ها جست زده بود و در بین شلوغی گم شده بود . همه ی ناظرها در پی ته مانده ها ی شور آفرینش ، به دنبال شبیه ترین و نزدیک ترین پرتوها به منشاء می گردند . پرتوی که همیشه در جاهای عجیب و غیر منتظره ای پیدا می شود . آن غروب هم در وسط شلوغی آن میدان و در میان تپش های پر اضطراب آن بچه یتیم زرد چشم ، شکوه پرتوهای منشاء ، همه ی ناظرها را جمع کرده بود .از اولین بار که به این دنیای پر رنگ و جلال زل زدم ، غروب خورشید را از زاویه ای که دوپاها هرگز نمی فهمند، نگاه کردم . خودشان را نیز هم . زرد چشم ها از زاویه ی دید یک ناظر ، از دوپاهای دیگر هم زیباتر و شگرف تر بودند . وقتی که به آنها خیره میشدم ، نه پشت های خمیده ی شان را می دیدم و نه پوست های زبرشان را و نه جثه ی نحیف و غمبارشان . حتی زخم هایی که از شلاغ های اربابان سخت گیرشان بر پشتششان حک شده بود را نمی دیدم . داغ بردگی بر روی سینه ها و گونه هایشان هم از چشمان من مخفی بود . از نگاه من وجود آنها نسیم سبکی بود که گونه های هر ناظری را قلقلک می داد و چشمان هر بیننده ای را هشیار می کرد . گرچه وقتی آن کودک با همه ی توانش می دوید ، نسیم سبکی که گفتم ، بیشتر شبیه طوفانی می شد که بین خرابه های اطراف زبیده می غرید و سرباز هایی زبیده ای پشت سرش را بیش از همیشه عصبانی می کرد.
حتی قبل از بوجود آمدن خورشید دوپاها هم به دنیاهای دیگری که در آنها چشمانمان بیناست ، کوچ می کردیم تا پاسخی برای معمای وجودمان پیدا کنیم . ما ناظرها ؛هزاران چشم در سینه ی خود داریم ، ولی در دنیای خودمان کوریم و هیچ نمی بینیم . در آسمان ما اندیشه جای چشم ها و گوش های دوپاها را پر می کند . تن ما در دنیای خودمان با هیچ کدام از احجام این دنیایی قابل توصیف نیست . ما در هیچ کره و مکعبی جا نمی شویم ولی چشمانمان فقط برای دیدن رنگارنگی این دنیا فریبنده ساخته شده . به دنیای دوپاها می آییم و قسمتی از خودمان را که شبیه شان کرده ایم را نشان می دهیم. آنقدر در میان شهرهایشان زندگی می کنیم که وقتی به آسمان خودمان برگشتیم دیگر از دیدن بی نیاز شویم .. تاجر زبیده ای که من آفریده بودم گاهی ، به هنگام گذشتن از کوچه ای در زبیده ، با دری نیمه باز و زن صاحبخانه ای پر هوس که او را به حمامی عصرگاهی و بی نهایت دلپذیر دعوت می کرد ، روبرو می شد. گاهی وقتی از کنار پنچره های فاحشه خانه ای رد می شد ، مردانی را می دید که با سکه ی نفره ای چیزی شبیه عشق را می خریدند . مردانی که هر گونه که می خواستند با زردچشم های داغ خورده ی اربابی شکم گنده ، هوس رانی می کردند . تاجری که من بودم در زیر گنبد پرستشگاه مقدس به سنگ های آویزان شده از گچکاری ها خیره می شد . وقتی زیبایی و عظمت چنین آفرینشی را می دید به سختکاری های زرد چشم هایی که در معدن های تاریک دانه دانه ی این سنگ ها را پیدا کرده اند ، می اندیشید . همه ی تلالو آن سنگ های آسمانی چیزی به شعور دوپاها اضافه نمی کرد ، اما او از پس این کار برآمد . زمانی را دیدم که بچه ها ، لباسی مشکی همرنگ پوست تیره و زره کبودش می پوشیدند و نمایشی پر زد و خورد از جنگ او با سربازان شهر را بازی می کردند . همیشه آن که فرز و چابک بود نقشش را بازی می کرد و با شمشیر چوبی اش همه را شکست می داد . اصلا متوجه نبودند که در حال صحنه سازی مرگ پدرانشان توسط بزرگترین تحت تعقیب قرنند. از همان ابتدا که افسانه هایش در میان کوچه ها می گشت ، موجب شد که عهد بی اثری ام را فراموش کنم. بر خلاف قول هزاران ساله ی ناظر ها تمام سعی ام را می کردم که نتیجه بعضی رخدادها عوض شود . آخر از آسمان که به او نگاه می کردم ، حبابی از دنیای احتمالی دیگری کنارش بود که در آن ، همه ی زرد چشم ها را از رنج رها کرده بود . زرد چشم در حباب ، سر آخر دنیایی بدون زنجیر و شمشیر و حسادت ساخته بود و کنار محبوبش در کلبه ای جنگلی آرام گرفته بود. دنیایی شبیه اسمان ما ، ولی با رنگ ها و نورهای چشم نوازی که ما هرگز نداشتیم . هر قشر و صنفی از او داستانی نقل می کرد . فاحشه هایی غیر زرد چشمی دیده بودم که داستان هوسبازی هایش با صد زن شهری را به طرز خیال آمیز و پر اغراقی نقل می کردند . تاجرانی که می گفتند برای دفاع از کاروان هایشان دیو های سیاه و سپیدی را کمر گرفته و به خاک مالانده . اما واقعی ترین داستانی که درباره ی او بود داستان آن زرد چشمی بود که از پشت بام خانه ام یواشکی به انبار رفته بود. در همان زمستان که هوا برای تمام دوپاها خیلی سرد بود .وقتی که سر و صدایش را شنیدم از سر کنجکاوی به دنیالش افتادم . فرز بود و از انباری بیرون آمد . وقتی همه راه ها به بیرون را بسته دید . در روی پله ها نشست و با صدای محزونش شروع به خواندن آوازی تلخ کرد . پوستش زخمی بود و لباسش پاره پاره . لبهایش از خشکی ترک خورده بود و قلبش اینقدر تند تند می زد که برای جانش می ترسیدم . برایش غذا آوردم . گفتم شاید گرسنه باشد . لب نزد . خواستم نوازشش کنم که با خشم به دستانم چنگی زد . چند دقیقه ای به او خیره ماندم. سکوتی پر معنا بینمان رد و بدل می شد . حامله بود . یک زرد چشم ضعیف و حامله و تنها . در سرمایی که دشمنانش در آن قدم می زدند ، کسی یادش نمانده بود که روزی اینجا منزل زرد چشمان بوده .زرد چشم مونث ، نه تنها نگاهی شبیه او داشت که غرورش هم مثل او بود . حالا که از رفتار صاحبین خانه رنجیده بود دیگر محال بود آنجا بماند . شاید اگر از اول پذیرایی اش می کردم ، می ماند . ولی حالا نه . احساس این که پذیرایش نبودم تمام وجودش را آزار می داد . در را باز کردم و او با همان بدن نحیف و معده ی خالی آن چنان جهید که بادش به صورتم سیلی زد . میدانم که او مادرش بود . می دانم که چون تن به رقاصی و گدایی نداد همیشه در سختی زندگی می کرد و خیلی خوب باخبرم که زرد چشم قصه ی ما حاصل تجاوز یک اشراف زاده ی شهری به مادر مغرورش بود . اشراف زاده ای که جواب بی احترامی اش را با داغ سرخی که زن به سینه اش چسبانده بود ، دید . مدتها پس از آن واقعه سربازان در فاضلاب ها و زاغه ها ی زرد چشم نشین به دنبال زن های حامله ای که شکل او بودند ، پرسه می زدند . هیچ وقت پیدایش نکردند چون زن در تنهایی از درد آوردن موجودی دیگر به این دنیا تلف شد . گاهی کودکان چشم زرد را در میانه ی غارت اردوه گاه ها پیدا می کردم و آنها را در چهاردیواری پرتی در میان زباله دان ها مخفی می کردم . تا مدتی تیمارشان می کردم تا شاید افسانه ای دیگر از لابه لای خرابه ها زاده شود . این کار کاملا با اصول بی تاثیری و بی طرفی ناظرینی که به دنیاهای دیگر اعزام می شدند در تناقض بود .اما او تاثیر خودش را بر من گذاشته بود . زرد چشم ها با آن جثه ی ضعیفشان هر چقدر دندان تیز و سبک بال بودند باز در میان شهری ها اقبالی نداشتند ولی او از آنها نیروی متحدی درست کرد که چهار ستون قصر حاکم را لرزاند. از پچ پچ های درباری دانستم که حاکم از وقتی خبر آزاد کردن برده های معدن کبود را شنیده بود تا مدتها با زرهی بر تن و خنجری به زیر بالشتش می خوابید.

شنبه 21 دی 1392 - 16:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
idrom آفلاین



ارسال‌ها : 11
عضویت: 21 /10 /1392
سن: 24


پاسخ : 1 RE چشم زرد
به شوق دیدن نبردش خودم را مثل شوالیه های زبیده کردم . بالاخره باید از او به یک جمع بندی می رسیدم . وقتی که میدان جنگ را در ذهنم تصویر می کنم ، صحنه ای در سکوت کامل یادآوری می شود که به هیچ وجه درست نیست چون سر و صدای دیوانه وار پس زمینه ی زرد چشم ها فوق العاده کرکننده بود . جزئیات زیادی از آن صحنه ی خاص در ذهنم مانده . زمین سفید آن روز سرد و زمستانی ، آسمان خاکستری و درختان کاجی که در انتهای افق دیدم محو می شدند . کنار سوارانی که همه از اشراف شهر بودند می تاختم . بسته به ثروتشان زره های پولکی یا لایه لایه داشتند . تمام بدنشان را در جوشن مخفی کرده بودند تا بی نظیر و شکست ناپذیر به نظر برسند. چشمان اسبان غول پیکرشان را هم پوشانده بودند که از ترس منظره ی وحشتناک احتمالی رم نکنند.سوار بر نریان تنومندم در صفی منظم با نیزه ای بلند به دست می تاختم . با فرمان فرمانده ، سواران آرایش الماس گرفتند . چون قلب واقعی من از این دنیا بیرون زده بود ، می دانستم که امکان مرگ من نیست ولی بازهم ترس مرگ بر تمام وجودم مستولی شده بود و رهایم نمی کرد. سواران نیزه ها را هنوز رو به بالا گرفته بودند و فوجی عظیم از پیاده ها پشت سرشان می دویدند . بنفش که رنگ پادشاهی زبیده بود همه جا را پر کرده بود . سپرهای هلالی و شمشیر های کوتاه که سنت جنگی زبیده بود در دست و بر کمر همه ی سربازان دیده می شد. هر پیاده ای بسته به اصالتش زره متفاوتی داشت . بعضی کلاه خود ها ی تاجی داشتند و بعضی ها کلاه خود گرد و بعضی ها مخروطی . تمام جزئیات آن لحظات پر تنش هنوز هم از روبروی من رژه می رود . ابرهای تکه تکه چون موجوداتی لطیف و روحانی ناظر نبرد آن روز بودند و کوه های خردمند به آتش بازی این تازه واردهای دوپا زل زده بودند که ناگهان تاختن او را به سمت مان دیدم . اینقدر باهوش بود که به راحتی از پستی و بلندی های دشتی این چنین به نفع خودش استفاده کند . انگار که از عدم نازل شده بود . با آن زره مشکی خاصش راحت بود که بفهمی در نوک پیکان می تازد . هرچه به من نزدیک تر می شد لحظات سریع تر می گذشت . سواران زبیده گیج شدند و بین برگشتن و جنگیدن مردد ماندند . دسته ی زرد چشم های سوار بر اسبان زرد موج دریایی طوفانی بود که بر زره پوش های پرجلال زبیده کوبیده شد . فرصت چرخاندن اسب ها و راست کردن نیزه ها هم برایشان میسر نشد . با رسیدن صف ها و دیدن زرد چشم ها با کلاه خود هایی با پرهای طلایی سیمرغ ، ذهنیت اشراف جوشن پوش زبیده کاملا فرق کرد . دیگر می دانستند که این بار با یک آدم کشی بی دردسر طرف نیستند . معلوم بود که زرد چشم ها برای خریدن و دزدیدن آن شمشیر های بلند و دولبه و رام کردن اسبان زرد وحشی به زحمت زیادی افتاده اند ولی از این ها ترسناک تر نگاهشان بود . نگاه هایی رام نشده که غرور زبیده ای ها را می جوید . فرمانده مدام شمشیرش را به جلو نشان می داد ولیفوج زرد چشم های پیاده و سواره سربازان زبیده را گرد می کرد . قبل از یورششان زوبین های کوتاهی که پشت سپرشان بود را به سمت شهریهای مغرور پرت می کردند. قیافه ی سوار اشرافی زبیده ای که زوبین به میان صورتش رفته بود و جانش را گرفته بود در ذهنم حک شده. ناچار شدم که در لابه لای چروک های نامرئی دنیا مخفی شوم تا به او زل بزنم . هیچ کس یارای ایستادن روبروی آن موجود رها شده را نداشت . نیزه اش را جلو برد و سه سرباز زبیده را با هم دوخت و چند قدم با خودش حمل کرد .شمشیرش مثل خورشید از کسوف غلافش بیرون می آمد و تاریکی ها را پاره پاره می کرد. چشمان زردش از لابه لای کلاهخود نقره ای ، از همیشه واقعی تر و لمس کردنی تر بودند . شنل سرخش حواس همه ی زبیده ای ها را برای به زیر آوردنش جمع کرد . سیزده نیزه دار با هم به پای اسبش یورش بردند تا به زمین بیاید .بلکه هماوردش شوند . نیزه از دستش رها شده بود .سریع جستی زد و روبروی سربازی زبیده ای پیدا شد . تبرزینش را از کمر کشید .روی دوپا هم ترسناک و غیرقابل پیش بینی بود . سرباز یورشی به زرد چشم برد ولی با سپر بزرگش که گل رز (نشان قدیمی زرد چشم ها) بر آن نقش شده بود ،حمله ی زبیده ای را دفع کرد . تبر کوچکش را به شمشیر سرباز چند بار گره زد . عین رقاص های خبره کمرش را خم می کرد و تاب می داد . بعد بر روی زانوهایش خیمه ای کوتاه می زد و مثل یک جغد پیر صحنه را تحلیل می کرد . لگدی سمتش پرت شد و به عقب رفت . خشمگین تر سه حمله ی پشت سر هم به سمت خصمش کرد که آخری در میان صورت مرد نگون بخت جا خوش کرد . هنوز بر زمین نیفتاده بود که حمله ی نیزه ی زیرکانه ی سرباز دیگری که مماس با سپر هلالی به سمتش نشانه رفته بود را دفع کرد. بر بالا و پائین رفت و آمد فلزها منحنی های نرمی می ساخت . نیزه ها به طرز واضحی هر لحظه حلقه ی تنگ تری شکل می دادند. زوبینی را از زمین برداشت و با ضربه ی محکم خصمش را به کنار بردن سپر ناچار کرد . همین کافی بود که ثانیه بعد نیزه در میان سینه سرباز تکان بخورد . سپرش که در میانه ی کار افتاد تازه جالب تر هم شد . نیزه ها با خنجر پنج سر معروفش بر می گشتند . جرقه ای که از برخورد نوک فولادی نیزه ها به خنجرش ایجاد می شد ، از آتش ساحره های زبیده هم جادویی تر می نمود .سربازان همرزمش قهرمانانه می جنگیدند ولی درفش های زرد چشم ها یکی یکی به زمین می افتادند. هر لحظه اسبی بی سوار از روی جنازه هایی که کلاغ ها آماده ی در آوردن چشمانشان بودند ، رد می شد. آتل زنجیری که از شانه به مچش رسیده بود چند بار از زخم کشنده ی شمشیر های کوتاه زبیده ای نجاتش داد ولی خوب می دانست که در این هرج و مرج خطرناک ،هر سرباز شهری با شمشیری در دست و سپری در دست دیگر ، قاتلی بالفطره است .شمشیرش که از نیام بیرون آمد تا افقی می شد هر نیزه ای را خم می کرد . و وقتی هم شتاب می گرفت سپر ها خرد می شدند . ناگهان یورش می برد و چون گرگی درنده و تشنه ی خون گلوی دشمنش را پاره می کرد و سینه ی خصمش را با خنجر پنج سرش می شکافت. میان این هل دادن ها و جنگیدن ها مثل گلوله ای آتشین شد و اینقدر از میان سربازان خصم راه باز کرد که حاکم زبیده را از دور دید. دست برد و با قلاب سنگی که به کمر داشت سنگی به سمت حاکم پرت کرد . سنگ به زره حاکم خورد ولی به جز صدای جرینگی که تولید شد ، آسیبی نزد . ابهت زرد چشم زال مو کار خودش را کرد .دسته ی پرتعداد سربازان شهر در آن نابسامانی آهنگ عقب نشینی کردند . زردچشم ها با زره های پاره پاره ، شمشیر های خونی شان را به نشانه ییروزی تکان می دادند و سربازان ناامید زبیده به دنبال راهی برای فرار سرمی گرداندند . حاکم چاق شهر از دور دیده می شد . با زره سرتاسری تمام طلایش و ردای بنفشی که در باد تکان می خورد ، بر اسب سفیدش تکیه داده بود . شمشیرش را به آسمان نشان کرد. لحظه ای بعد بود که تیرهای پر شمار زبیده ای تمام آسمان را سیاه کرد . منجنیق هایی که با الوار کلبه های زرد چشم ها ساخته شده بودند هم با نهایت گستاخی و ناسپاسی به سمت صاحب خانه های سابقشان آتش پرت می کرد.حتی به سواران اشراف زبیده ای زخمی هم برای برگشتن مهلت داده نشد . زردچشم ها سپرهایشان را دور فرمانده ی مغرور گرفتند و آرام آرام به سمت قلعه عقب نشینی کردند . تیرها با او مهربان نبودند ، یارانش بودند که جانش را مدام می خریدند .دیدن جنگ از لا به لای چروک های دنیا هر لحظه سخت تر می شد . روح های عصبانی و ناراحت سربازان در حال آزاد شدن بودند و رفت و آمد گیج کننده ای را روبروی دیدگانم اغاز می کردند. بعضی هایشان از دیدن هیبت واقعی من تعجب می کردند و خیلی زود نگاهشان به سمت جنازه ی در حال پوسیدن خودشان می رفت . بیشترشان بعد از مرگ هم هنوز با تصور شمشیر و زره در حال نبرد بودند . اما از اقبال خوبشان کشتن فقط در دنیای پایین مرتبه ی قبلی امکان پذیر بود. اینقدر گیج بودند که طاق آسمان از سنگینی ارواحشان ،قوس سنگینی برداشته بود .همه ی لشگر زخم خورده ی زرد چشم ها در پشت دیوار های قلعه پناه گرفته بود . شاپور چشم زردها با چشمان زردی که چون شعله ای در حال احتضار بود با لباسی سپید و سوار بر مادیانی زیبا کنار قلعه آمده بود و او را مخاطب گرفته بود . جلو آمد و گقت که : -من را می شناسی . من وارث بر حق پدرم هستم و فرمانده ی قانونی شما .بوغاتیمور به من قول داده که به هر که تسلیم شود با مهربانی رفتار کند . اگر تسلیم نشوید خدا می داند که چه بلایی بر سر زنان و شیرخوارگانتان بیاید.قلعه در بالای کوه و در میان دره ای کم عمق بود که چون خندقی از همه سو محافظتش می کرد . تنها راهی که دروازه قلعه می رفت که به باریکی ده عرض شانه بود . برج و باروی قلعه از نگه بانانش هم زخمی تر و خسته تر بود . آب انبار بزرگی در بالای قلعه بود که چند روز پیش همه ی ذخیره اش تمام شده بود . سراشیبی تندی که به بلند ترین دژ قلعه می رسید ، چند منزل کوچک داشت که در آن ها مادران زرد چشم مشغول آرام کردن کودکانشان بودند . آرام و با شکوه آمد و به کنگره ی کاهگلی قلعه تکیه داد . با صدایی به شدت رسا و بدون کوچکترین لرزشی این کلمات را گفت:- از این لحظه فرمانده ی کسی نیستم . دروازه ها را باز بگذارید تا هر که می خواهد برود . ولی شمشیر من به دستم چسبیده . تا دستم قطع نشود نمی افتد . من تا مادر هزار زبیده ای قاتل را به عزا ننشانم ، از اینجا تکان نخواهم خورد . دروازه ها باز است چون برای زرد چشم ها مرگ از گرسنگی و محاصره ننگ است . بوغاتیمور دماغ گنده جرات داشته باش و با من نبرد کن . رو در رو . چشم در چشم .دروازه ی قلعه باز شد . نیمی از زرد چشم ها با سلاح های بر زمین گذاشته از قلعه بیرون آمدند .دست ها را به نشانه ی تسلیم بالا گرفته بودند و زره هایشان را در راه در می آوردند . حاکم با آن دماغ بزرگ منحنی اش که انگار بر کل دنیا لنگر انداخته بود به پیش شاهزاده ی سی ساله ی زرد چشم که در همان جوانی شقیقه ای خاکستری داشت ، آمد . در گوشش زمزمه کرد که :- امیدوارم در زندگی بعدی ات زرد چشم به دنیا نیاییمی خندید که ناگهان خنجرش به پهلوی شاهزاده نیش زد . تمام صورت شاهزاده کبود شد و با دهانی خونین از بالای اسبش افتاد . بلافاصله سربازان تسلیم شده در لابه لای رگبار تیر هایی که در گوششان سوت می کشید تار و مار شدند . فرمانده به زرد چشم های غول پیکر دور و برش با فریاد می فهماند که قبل از به زمین افتادن باید ده ها نفر از سپاه دشمن را به خاک بیاندازند .از بالای کنگره ها مجذوب مرگ خورشید خیره مانده بود . شیفته ی غروب بود . فقط در غروبی آن چنین علت شیفتگی اش را می فهمیدی. در سرخی و بنفشی خورشید در حال مرگ ، همه ی زبیده ای ها با هم یکی می شدند و چون دسته ی مورچه ها به سمت قلعه می آمدند . مثل ماری با نفس آتشین ، چندحلقه به دور قلعه می زدند و با موجشان گلوی قلعه را خفه می کردند . بعضی هایشان در میان صخره ها سنگر می گرفتند و تگرگی از آهن و آتش بر سر زرد چشم ها می ریختند .در زير اين بزم باشكوه همه چیز مي سوخت و زبانه هاي آتش ديوانه وار با ترانه ي باد، پايكوبي مي كردند. فريادها سرود نابودي مي خواندند و سربازان چون مستان تلوتلوخوران راه پيمايي مي كردند . هرگز تاب پاره پاره شدنش را نداشتم و به ناچار برای فراموش کردنش به تماشای غروب سیاره ی دنج و ساکت مورد علاقه ام کوچ کردم . صورتش مثل شبحی در میان ستاره ی سبز و خاک بنفش سیاره ی غروب های دلنشینم به پرواز در می آمد . برگشتم . به خودم امید می دادم که شاید باز هم با توانایی های فوق العاده اش بر این مشکل پیروز شده و به سلامتی کشته شده ها در حال نوشیدن است . اولش از دیدن بدن ظاهرا سالمش ذوق کردم . افتاده بود و جای پای فیلی که حاکم بر آن سوار شده بود بر پیراهنش پیدا بود . حاکم سوار بر فیلی زره پوشیده ، کمانی نقره ای را به سمتش نشانه رفته بود و بلند بلند قهقهه می زد . دور و بر زرد چشم چند تپه از جنازه های سربازان زبیده ساخته شد بود . به حتم آنجا خیلی بیش تر از هزار جنازه افتاده بود . دور چشمهایش حلقه ای خیس بود که به هیچ وجه اشک نبود . مثانه ی خالی شده اش باعث خیسی زمین ، خنده ی سربازان زبیده و گیجی من بود .پاهایش را نمی توانست تکان بدهد . خواستم که بلندش کنم . پروازش بدهم ولی تا بوی حضوری به مشامش آمد خنجر پنج سرش را در هوا تکان داد . پس از هفت هزار سال هنوز نگذاشتم که رد خنجرش از گونه ام پاک شود . یادگاری یک مرد مغرور را هیچ وقت پس نمی دهم . غرید و به زحمت زیاد ، کمی با دستانش جا به جا شد . فریاد درد را از منزل به منزل بدن داغانش می شنیدم . نشستم و به اندازه ی کل تاریخ به چشمانش زل زدم . دوست داشتم که نوازشش کنم . زخم هایش را درمان کنم . ولی غرورش را چه می کردم ؟ برای برگرداندن ابهت چشم های زرد و اصیلش چه از دستم برمی آمد ؟ دیگر بدنش نمی لرزید . کمی از پنج دقیقه ی پیش محکم تر به نظر می آمد . مشتش را گره کرد و تیری که از پشت زره اش به کمرش رفته بود را شکاند . دستانش هنوز می لرزید ولی با همه ی زورش به قلاب سنگش دست برد . یکی از سنگ هایی که به سمتش پرت کرده بودند را برداشت . بار دیگر حاکم را نشانه گرفت . این بار حتی صدای جرینگ برخورد سنگش به زره فیل سوار شنیده نشد . برای سربازان زبیده که گردش کرده بودند موضوع خیلی خنده داری بود . روی پای خودشان بند نمی شدند . چند زبیده ای برای خلاص کردنش نزدیک می شدند . به بوغاتیمور خیره مانده بود . می دانست که مرد متعفنی که روی فیل نشسته ، همان صاحب نطفه ای است که نشانه اش را در نامه ی مادر خوانده بود . تبرزینش را به دست گرفت . دیگر تحمل نگاهش را نداشتم.

جمعه ها وقتی غروب می شود ، بر خرابه های زبیده می گردم . زمزمه ای به من می گوید که به اندازه ی کافی دیده ای . می گوید که وقت کوری و تاریکی است . ولی من دوست دارم که قبل از رفتنم درختی بکارم . درختی که از همه ی زمستان ها و طوفان ها قوی تر باشد . عادت کردم که همیشه بین منظره های زیبا به دنبال تپه ای بگردم با صخره ای محکم . صخره ای که تکیه گاه درختم باشد. سفرم تمام شده و هنوز جایی برای درختم پیدا نکردم . نمی دانم شاید زیادی به دیوانگی های دوپاها عادت کردم . حتی سالهاست که تلاش می کنم تا مثل دوپاها خواب ببینم. چشمانم را ببندم و پیشامدهایی پراکنده مثل قطرات باران لمسم کنند . تا غروب دیروز که در هوای ابری بندرگاه روی نیمکتی چوبی نشسته بودم . داشتم احساس خیسی نم نم باران پاییزی را بر پوستی که در حقیقت ندارم ، شبیه سازی می کردم . نگاهم بی هدف تر از همیشه می چرخید . یک دفعه ، در گوشه ای گربه ای سیاه به چشمم خورد که چشمان زرد او را داشت . بدنش روی سنگفرش ها با حالتی بین نشستن و دراز کشیدن ، می لرزید .نگاه حزن آلودش روی من خیره مانده بود . رد خیسی که زیرش بود و رد کبودی ای که بر تنش بود را تشخیص دادم . چشمانش خود چشمان او بود . با همان هاله ی جادویی و ترسناک . گربه ی سیاه و زرد چشم بین دوپاها همیشه نماد ابلیسی و شومی بود .اما این چیزی به معنای بدن لرزان و خیسی چشمان گربه اضافه نمی کرد . خواستم که در آغوش بگیرمش . مغرور تر از این حرف ها بود . چنگ هایش ، من را به یاد خنجر او می انداخت . با غروری وصف نشدنی نیم تنه ی فلجش را کمی بر روی زمین به دنبال خودش کشاند . در نحسی و گیجی این بازآرایی افسرده کننده مانده بودم که ناگهان خستگی این همه غروب بر چشمانم غلبه کرد . سبک شدم . خودم را تکیه داده به درختی خشک و زمستانی بر سربالایی صخره ی موج های دشتی ابری ، پیدا کردم . آسمان مشغول هم آغوشی با بیایان کوهستانی بود . نی از لبانم بوسه می گرفت . آوازش بیشتر از همیشه یادآور ساعت های اولیه بود . سوار بر اسب محبوبش از دور می آمد . از زمین به سمت آسمان . چشمانش از همیشه زرد تر بود . به کنارم رسید . از جایم بلند شدم . از من پرسید- می شناسی ام؟نفسی عمیق کشیدم . شش هایم از همه چیز خالی شده بود . به موهای سفیدش که نگاه می کردم ، همه ی تارهای وجودم رنده می شد .- بیشتر از همه . خیلی طولش دادی . خیلی زیاد

شنبه 21 دی 1392 - 16:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | چشم زرد | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS